بدرود رفیق روزهای بی قراری ام

دل بسته ی کفش هایش بود . کفش هایی که یادگار سال های نوجوانی اش بودند . دلش نمی آمد دورشان بیاندازد . هنوز همان ها را می پوشید . اما کفش ها تنگ بودند و پایش را می زدند. قدم از قدم اگر بر می داشت تاولی تازه نصیبش می شد. سعی می کرد کمتر راه برود که رفتن دردناک بود. می نشست و زانوانش را بغل می گرفت و می گفت:خانه کوچک است و شهر کوچک و دنیا کوچک.می نشست و می گفت:زندگی بوی ملامت می دهد و تکرار٬می نشست و می گفت خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی ست . او نشسته بود و می گفت .... که پارسایی از کنار او رد شد. پارسا پابرهنه بود و بی پای افزار. او را که دید لبخندی زد و گفت :خوشبختی دروغ نیست اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است و زیبا ترین خطر از دست دادن . تا تو  به این کفشهای تنگ آویخته ایی ٬دنیا کوچک است و زندگی ملال آور . جرات کن و کفش تازه به پاکن. شجاع باش و باور کن که بزرگ شده ایی .اما او رو به پارسا کرد و به مسخره گفت: اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا برهنه نباشی . پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم پای افزاری بود. هر بار که از سفر بر می گشتم پای افزار پیشینم تنگ شده بود و هر بار دانستم که قدری بزرگ شده ام. هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد . که باید آن را پرداخت. حالا پابرهنگی پای افزار من است ٬زیرا هیچ پای افزاری دیگر اندازه ی من نیست . قصه را که می دانی ؟ قصه ی مرغان و کوه قاف را. قصه ی رفتن و آن هفت وادی صعب را . قصه ی سیمرغ و آینه را؟قصه نیست :حکایت تقدیر است که بر پیشانی ام نوشته اند . هزاران سال است که تقدیر را تاخیر می کنم . اما چه کنم با هدهد ٬هدهدی که از عهد سلیمان تا امروز هر بامداد صدایم می زند و من همان گنجشک کوچک عذر خواهم. که هر روز بهانه ای می آورد ٬بهانه های کوچک بی مقدار ٬تنم نازک است و بالهایم نحیف ٬من از راه سخت و سنگ لاخ می ترسم . من از گم شدن می ترسم٬من از تشنگی٬من از تاریکی و دوری واهمه دارم گفتی قرار است بالهایمان را توی حوض داغ خورشید بشوییم؟گفتی که این تازه اول قصه است؟گفتی که بعد نوبت معرفت است و توحید؟ گفتی که حیرت ٬بار درخت توحید است ؟ گفتی بی نیازی ....؟گفتی فقر...؟ گفتی آخرش محو است و عدم ؟آی هدهد! آی هدهد! آی هدهد بایست ٬ نه من طاقتش را ندارم ....! بهار که بیاید دیگر رفته ام . بهار بهانه ی رفتن است. حق با هدهد است که می گفت :رفتن زیبا تر است. ماندن شکوهی ندارد ٬آن هم پشت این سنگریزه های طلب . گیرم که ماندم و باز بال بال زدم ٬توی خاک و خاطره ٬توی گذشته و گل.گیرم که بالم را هزار سال دیگر هم بسته نگه داشتم ٬بال های بسته ... اما طعم اوج را کی خواهد چشید ؟ می روم ٬باید رفت ٬در خون تپیده و پر پر . سیمرغ ٬مرغان را در خون تپیده دوستتر دارد. هد هد بود که این را به من گفت ٬راستی اگر دیگر نیامدم . یعنی آتش گرفته ام٬یعنی که شعله ورم! یعنی سوختم ٬یعنی خاکسترم را هم باد برده است. می روم اما هرکجا که رسیدم ٬پری به یادگار برایت خواهم گذاشت می دانم این کمترین شرط جوانمردی ست .

بدرود رفیق روزهای بی قراری ام ! قرارمان اما در حوالی قاف پشت آشیانه ی سی مرغ . آنجا که جز بال و پر سوخته نشانی ندارد....

 

دوستتون دارم تا سلامی دیگر خدانگهدار

شنیدن صدای دل

باران خوبی باریده بود و مردم دهکده شیوانا به شکرانه نعمت باران و حاصلخیزی مزارع عصر یک روز آفتابی در دشت مقابل مدرسه شیوانا جمع شدند و به شادی پرداختند. تعدادی از شاگردان مدرسه شیوانا هم در کنار او به مردم پراکنده در دشت خیره شده بودند. 
در گوشه‌ای دو زوج جوان کنار درختی نشسته بودند و آهسته با یکدیگر صحبت می‌کردند. آنقدر آهسته که فقط خودشان دوتایی صدای خود را می‌شنیدند. در گوشه‌ای دیگر دو زوج پیر روبه‌روی هم نشسته بودند و در سکوت به هم خیره شده و مشغول نوشیدن چای بودند. در دوردست نیز زن و شوهری میانسال با صدای بلند با یکدیگر گفت‌وگو می کردند و حتی بعضی اوقات صدایشان آنقدر بلند و لحن صحبتشان به حدی ناپسند بود که موجب آزار اطرافیان می‌شد. 
یکی از شاگردان از شیوانا پرسید: "آن دو نفر چرا با وجودی که فاصله بینشان کم است سر هم داد می‌زنند؟"
شیوانا پاسخ داد: "وقتی دل‌های آدم‌ها از یکدیگر دور می‌شود آنها برای اینکه حرف خود را به دیگری ثابت کنند مجبورند عصبانی شوند و سر هم داد بزنند. هر چه دل‌ها از هم دورتر باشد و روابط بین انسان‌ها سردتر باشد میزان داد و فریاد آنها روی سر هم بیشتر و بلندتر است. وقتی دل‌ها نزدیک هم باشد فقط با یک پچ ‌پچ آهسته هم می‌توان هزاران جمله ناگفته را بیان کرد. درست مانند آن زوج جوان که کنار درخت با هم نجوا می‌کنند. اما وقتی دل‌ها با یکدیگر یکی می‌شود و هر دو نفر سمت نگاهشان یکی می‌شود، همین که به هم نگاه کنند یک دنیا جمله و عبارت محبت‌آمیز رد و بدل می‌شود و هیچ‌ کس هم خبردار نمی‌شود. درست مثل آن دو زوج پیر که در سکوت از کنار هم بودن لذت می‌برند. هر وقت دیدید دو نفر سر هم داد می‌زنند بدانید که دل‌هایشان از هم دور شده است و بین خودشان فاصله زیادی می‌بینند که مجبور شده‌اند به داد و فریاد متوسل شوند."

سفر طولانی سدهنا...

روزگاری پسری بود بنام  سدهنا که آرزوی نیل به معرفت را داشت و به صدق در طلب طریقت بود . او دانستنی های دریا را از یک ماهیگیر آموخت . از یک طبیب ٬شفقت نسبت به بیماران رنجور را یاد گرفت. از مردی توانگر شنید که اندوختن دینار به دینار ٬رمز ثروت است٬و اندیشید که چنین باید که انسان هر اندوخته ی کوچک در طریق معرفت را ذخیره سازد.

آن پسر٬از یک راهب که به ذکر و تفکر نشسته بود یاد گرفت که اندیشه ی پاک و سلیم را قدرتی جادویی برای آرامش بخشیدن به اندیشه های دیگر باشد . او یک بار زنی بسیار متشخص را دید و شیفته ی روح خیرخواهی او شد٬و از او چنین درس گرفت ٬که احسان میوه ی خرد است . یک بار آن پسر به پیرمردی سرگردان برخورد که به او گفت برای رسیدن به مقصدی می بایست کوهی از نیزه را بالا رود٬و از دل دره ای از آتش بگذرد. بدین گونه سدهنا به تجارب خود دریافت که از هر دیدن یا شنیدنی ٬می توان حکمت و درسی آموخت.

او از زنی فقیر و علیل ٬تحمل را آموخت ٬با نگاه کردن به کودکانی که در خیابان به بازی مشغول بودند٬درسی از شادی و سرخوشی ساده یاد گرفت٬و از بعضی مردم اصیل و فروتن ٬که هرگز در اندیشه ی خواستن چیزی که دیگران آرزو داشتند ٬نیفتاده بودند٬راز و رمز در صلح زیستن با همه ی جهان را دریافت.

او از تماشای ترکیب عناصر عود٬درسی از همگنی و تناسب گرفت٬و از گل آرایی درسی از سپاسگزاری آموخت. یک روز که او از میان جنگلی می گدشت ٬زیر درخت کهنی نشست تا بیاساید ٬و آنجا جوانه ی نازکی را دید که از میان درختی که افتاده و در حال پوسیدن بود٬می رویید٬و این حال به او درسی از ناپایداری زندگی داد .

آفتاب روز و ستارگان چشمک زن شب ٫پیوسته روح او را تازه می کردند . بدین سان سدهنا از تجربه سفر بلند خود بهره برد.

پی نوشت۱: سلامی به زیبایی شکوفه های درختان دانشگاه اصفهان .......امروز روز خوبی برای من بود خیلی خوب دلایل متعددی داره که من چندتاشو می نویسم .... صبح زود وقتی بیدار شدم تا برای رفتن به کلاس آمده بشم به خدای خودم گفتم که کمکم کنه هم اتاقی و همشهری غمگینم رو که خواهر کوجیکشو به خاطر سرطان خون از دست داده شاد کنم چون چند شب پیش در حضور هم اتاقی های دیگم خیلی تلاش کردم که راهی رو بهش نشون بدم که بتونه با این فاجعه  کنار بیاد بهش گفتم که به ما همانند خواهرش نگاه کنه و باهامون درد و دل کنه گریه کنه و خلاصه از چیزایی که تو دلش میگذره بگه ... ولی با اینکه ساعتها باهاش حرف زدم و حتی اشک خودم رو هم درآوردم فایده ای نداشت اون هم چنان در ماتم فرو بود  به خاطر این قضیه ترم قبل یکی از درسهاشو افتاد و خلاصه.... ولی امشب خداوند برای من یک عیدی فرستاد که من اونو هدیه ی آسمانی برای کمی شاد کردن دوستم دونستم و با تمام عشقم به اون تقدیم کردم خیلی خوشحال شد ولی قضیه اش یه جورایی همون خنده های زورکی .... اشکای یواشکی بود چون داشت اشک می ریخت نمیدونم شاید زیادی منو دوست داره ولی نه من دلیلشو میدونم !!!! من میدونم که این درد و مصیبت سختی که خواهر کوچولوی ۱۳ ساله ات رو که تمام وجود و هستیت مال اونه از دست بدی ولی چه کنی که دنیا دنیای بی وفاییه چه کنی که به هیچ کسی رحم نمیکنه حتی به قلبهای پاک و معصوم چه کنم که که تو زنده ای و باید به زندگیت ادامه بدی تو باید کاری کنی که خواهر کوچولوت اون دنیا شاد بشه چه کنم که اگه تو هم همین جوری به غصه خوردن ادامه بدی شاید به سرانجام تلخ خواهرت دچار بشی ..... چه کنم که دنیا سرای آزمایشه و خداوند خواسته که تو رو اینجوری آزمایش کنه ولی چه آزمایش سختی آزمایشی که شاید زندگیتو نابود کنه چه کنم که خدا گفته هر که در این دیر مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهم .... بگذریم اگه بخوام از این چه کنم ها بنویسم روزها طول میکشه ولی از شما خوبان و عزیزانم می خوام که برای شادی دوستم و شادی روح خواهرش دعا کنید ممنونم

پی نوشت ۲. امروز استاد اقتصاد خرد ما که ساعت ۴باهاش کلاس داشتیم ۲۰ دقیقه دیر اومد و کاشکی که نمیومد .... ساعت ۴:۱۵ بود که هر ۵۰ نفر توافق کردیم که کلاس رو تعطیل کنیم و کردیم البته با خواهش و التماس های یکی از پسرهای خوابگاهی که از دخترهای اصفهانی کرد  درست ۵ دقیقه ی بعد استاد عزیز تشریف آورده و با کلاس خالی رو برو شد و شروع کرد به رژه رفتن و متر کردن راهروی کلیدور آمار تا ریاضی !!!! و ماهم در سایت دانشکده از سرکار گذاشتن استاد سختگیر روده بر خنده بودیم ولی از قدیم گفتن آخر خنده گریه تشریف داره چون احتمالش هست درسو حذف کنند برامون یک درس ۴ واحدی قل چماق!!!!!

پی نوشت ۳. در راه برگشت به خوابگاه بودیم با همراهی دوستانم ن.وم... در ایستگاه منتظر اتوبوس گرام بودیم که یک ماشین سمند سفید با دو سرنشین دختر و آقا یعنی پدرش بود.... در مقابل پاهایمان توقف کرد ایستگاهی که ایستاده بودیم دانشکده زبانهای خارجکی بود دختر خانوم پرسید که دانشکده ی زبان های خارجی کدومه و دوست گرام ما خانم م. سریع پاسخ داد ایستگاه بعدی و ماشین هم به سرعت رفت و ما تا به خودمان آمدیم فهمیدیم که دوست ما آدرس را به روش اصفهانی داده البته خودش کاشانی هست .... با صدای بلندی فریاد زدیم نهههههههههههه ........ در همان لحظه پسری که کنارمان بود متوجه اشتباه ما شد و با کلی بال بال زدن و سوت زدن موفق به تصحیح اشتباه ما نشد و سمند هم فکر کنم تا خوابگاه رفت و برگشت  .... چون ایستگاه بعدی دانشکده ادبیات بود و با تابلوی بزرگ مشخص شده ... در اتوبوس هم ما کلی خانم م. را اذیت کردیم و سربه سرش گذاشتیم و بیچاره مجبور شد کیفهای چند تنی ما رو تا خوابگاه حمل کنه البته نشسته !!!! ناگفته نماند که پسری که قصد خیر خواهی داشت همه ی پسرهای اتوبوس را از اشتباه دوست جان مطلع کرد و تا خوابگاه به ریشمان خندیدند!!!!! البته در بین آن پسرها اون همکلاسی ما که دختر ها رو از کلاس بیرون کرد هم بود و ما دیگر روی رفتن به کلاس را نخواهیم داشت ... راستی از طرف یکی از هم کلاسی هایم دعوت شدم که مدیریت یک وبلاگ تخصصی گروه آمارو داشته باشم فردا جلسه داریم اگه وبلاگ رو ساختیم حتما دعوتتون می کنم

طولانی شد ببخشید ، پیشاپیش میلاد فرخنده محمد پیام آور صلح و دوستی رو به پیروان آن پیامبر تبریک عرض می کنم 

 

قاصدک

قاصدک! هان چه خبر آوردی ؟
از کجا ٬وز که خبر آوردی  ؟
خوش خبر باشی ٬اما ٬اما
گرد بام و در من بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه دیار و ٬باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس٬
برو آنجا که تو را منتظرند٬
قاصدک !
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب . قاصد تجربه های همه تلخ ٬با دلم می گوید
که دروغی تو ٬دروغ
که فریبی تو٬فریب.
قاصدک ....!هان ٬ولی آخر ای وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با تو ام٬آی ! کجا رفتی ؟ آی...!
راستی آیا خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ٬جائی؟
در اجاقی٬طمع شعله نمی بندم٬خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک !
ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند....

                                           مهدی اخوان ثالث

کیفر

به ساعت نگاه می کنم:حدود سه نیمه شب است چشم می بندم تا مبادا چشمانت را از یاد برده باشم وطبق عادت کنار پنجره  می روم سوسوی چند چراغ مهربون وسایه های کش دار شب گردان خمیده وخاکستری گسترده بر حاشیه ها وصدای هیجان انگیز چند سگ وبانگ آسمانی چند خروس... از شوق به هوا می پرم چون کودکیم وخوشحال که هنوز معمای سبز رودخانه از دور برایم حل نشده است ...آری از شوق به هوا می پرم وخوب می دانم سالهاست که مرده ام                                  زنده یاد حسین پناهی...              

در اینجا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب٬چندین حجره ٬در هر (حجره چندین مرد در زنجیر......

از این زنجیریان ٬یک تن ٬زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب  دشنه ئی کشته ست.

از این مردان ٬یکی ٬در ظهر تابستان سوزان نان فرزندان خود

                                               را بر سر برزن به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته است.

از اینان چند کس در خلوت یک روز باران ریز ٬بر راه رباخواری (نشسته اند

کسانی در سکوت کوچه از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند

کسانی نیم شب در گورهای تازه دندان طلای مردگان را می شکستند.

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام

من اما راه بر مرد رباخواری نبسته ام

من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام.

در اینجا چار زندان است .

به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره ٬

                                                                               (در هر حجره چندین مرد در زنجیر ....

در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند.

در این زنجیریان هستند مردانی که رویایشان هر شب زنی در

                                                                                 (وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد.

من اما در زنان چیزی نمی یابم ٬گر آن همزاد را روزی نیابم

                                                                                 (ناگهان ٬خاموش٬....

                             من اما در دل کهسار رویاهای خود٬جز انعکاس سرد آهنگ صبور

                                                                            (این علفهای بیابانی که می رویند و می پوسند

                                                        (و می خشکند و می ریزند٬با چیزی ندارم گوش.

مرا گر خود نبود این بند ٬شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان٬

                                                        می گذشتم از تراز خاک سرد پست.....

                                                                            احمد شاملو

گاهی بخند.......

کودکم، گاهی بخند

گاهی که قلب پاکت در حسرت یک آرزو می تپد، گاهی که آرزوهایت، حرفهایت و دلتنگی هایت خریداری ندارد و گاهی که مرواریدهای اشک تو برای غمی سنگین از چشمهای دریایی ات جاری می شود... بخند

گاهی نه برای خود بلکه برای دل تنهای منی که در اوج داشتن هایم غرق بی کسیم... بخند

تقدیم به همه ی کودکان بی سرپناه ٬ کودکان کار ٬ فقر و فحشا و..... کودکانی که شاید  نیازمند یک نگاه محبت آمیز از جانب ما هستن. و متاسفانه خیلی از ما ها این نگاه٬ یعنی کوچکترین وظیفه مون در قبالشون رو از اونها دریغ می کنیم.... افسوس

 

روز پایان!

سلام. منتظر پستهای پایانی این وبلاگ باشید.

قلب ما کاروان سرایی قدیمی ست. ما نبودیم که این کاروان سرا بود. پی اش را ما نکندیم بنایش را ما بالا نبردیم ٬دیوارش را ما نچیدیم ٬ما که آمدیم ٬او ساخته و پرداخته بود و دیدیم که هزار حجره دارد و از هر حجره قندیلی ٬آویزان که روشن بود و می سوخت. از روغنی که نامش عشق بود. قلبمان کاروانسرایی قدیمی ست . ما اما صاحبش نیستیم. صاحب این کاروانسرا هم اوست. کلیدش را به ما نمی دهد ٬درها را خودش می بندد ٬خودش باز می کند ٬اختیار داری اش با اوست ٬اجازه ی همه چیز.

قلبمان کاروانسرایی قدیمی ست . همه می آیند و می روند و هیچ کسی نمی ماند . هیچ کس نمی تواند بماند. که مسافر خانه جای ماندن نیست . می روند و جز خاک رفتنشان چیزی برای ما نمی ماند . کاش قلبمان خانه بود . خانه ای کوچک کسی می آمد و مقیم می شد . می آمد و می ماند و زندگی می کرد . سالهای سال . شاید هر بار که مسافری می آید کاروانسرا را چراغانی می کنیم و روغن دانها را پر از قندیل عشق ٬هر بار دل می بندیم و هر بار فراموش می کنیم ٬که مسافر برای رفتن آمده است . نمی گذارد ٬نمی گذارد که درنگ هیچ مسافری طولانی شود . بیرونش می برد ٬بیرونش می کند . ٬و من هر بار در کاروانسرای قلبمان می گریم . غیور است و چشم دیدن هیچ مهمانی را ندارد ٬همه جا را برای خودش می خواهد ٬همه ی حجره ها را٬ خالیه خالی ٬ و روزی که هیچ کس در کاروانسرا نباشد او داخل می شود با صلابت و سنگین و سخت٬آن روز دیوار ها فرو خواهد ریخت٬و قندیل ها آتش خواهد گرفت و آن روز آن روز که او تنها مهمان مقیم ما باشد کاروانسرا ویران خواهد شد . آنروز دیگر نه قلبی خواهد ماند و نه کاروانسرایی ......

نفس هاي آخر....

پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم

پیش از آنکه پرده فرو افتد

پیش از پژمردن آخرین گل

بر آنم که زندگی کنم

بر آنم که عشق بورزم

بر آنم که باشم

در این جهان ظلمانی

در این روزگار سرشار از فجایع

در این دنیای پر از کینه

نزد کسانی که نیازمند منند

کسانی که نیازمند ایشانم

کسانی که ستایش انگیزند

تا دریابم

شگفتی کنم

بازشناسم

که ام

که می توانم باشم

که می خواهم باشم

تا روز ها بی ثمر نماند

ساعت ها جان یابد

لحظه ها گران بار شود

هنگامی که می خندم

هنگامی که می گریم

هنگامی که لب فرو می بندم

در سفرم به سوی تو به سوی خود به سوی خدا

که راهیست ناشناخته پر خار ناهموار

راهی که باری در آن گام می گذارم

که قدم نهاده ام و سر بازگشت ندارم

بی آنکه دیده باشم شکوفایی گلها را

بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را

بی آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات

اکنون مرگ می تواند فراز آید

اکنون می توانم به راه افتم

اکنون می توانم بگویم که زندگی کرده ام ......

نامه ي آبراهام لينكلن به معلم پسرش

 

به پسرم درس بدهید . او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد اما به او بیامورزید که اگر با کار و زحمت خویش یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین 5 دلار بیابد.

به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد. از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید. اگر می توانید به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید.به او بگویید تعمق کند. به پرندگان در حال پرواز در آسمان دقیق شود. به گلهای درون باغچه و زنبورها که در هوا پرواز می کنند دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردنکشها، گردنکش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند. به پسرم یاد بدهید که همه حرفها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند. ارزشهای زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند.به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد. به او بیاموزید که  می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست. به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد. در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد. به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد. توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید، پسرم کودک کم سن و سال خوبی است.

 

جنگل وریشه

یکی از شاگردان مرشد پرسید : تمام استادان می گویند که گنج روح ، چیزی است که باید در تنهائی کشف شود.پس برای چه ما با همیم ؟

مرشد پاسخ داد : با همید چون جنگل همیشه نیرومندتر از درختی تنهاست .جنگل رطوبت هوا را تامین می کند ، در مقابل توفان مقاوم تر است و به باروری خاک کمک می کند.

شاگرد گفت : اما چیزی که یک درخت را مقاوم می کند ریشه است . و ریشه ی یک درخت نمی تواند به ریشه درخت دیگری کمک کند .

مرشد در جواب گفت : جنگل همین است .هر درخت با درخت دیگر متفاوت است ، هر  درخت  ریشه ای مستقل دارد . راه آنانی که می خواهند به خدا برسند همین است :اتحاد برای یک هدف و همزمان آزاد گذاشتن هر یک اعضای گروه تا به شیوه ی خود تکامل یابد

شعر از : شل سیلور استاین
 
 
آرزوهایی که حرام شدند
 
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!

بدرود

به باغ همسفران........

اجتماعی که معابرش همچون گورستان های کهنه پر از پیکرهای بی صداست قابل سکونت نیست.....

صدا کن مرا........

 صدای تو خوب است .صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی ست . که در انتهای صمیمیت حزن می روید.

در ابعاد این عصر خاموش من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم . بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است . و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد . و خاصیت عشق این است.

کسی نیست . بیا زندگی را بدزدیم ٬آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم . بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم . بیا زودتر چیزها را ببینیم .

ببین عقربکهای فواره در صفحه ی ساعت حوض زمان را به گردی بدل می کنند. بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام . بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.

مرا گرم کن...

در این کوچه هایی که تاریک هستند

من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم . من از طح سیمانی قرن می ترسم .

بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد .

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از اصطحکاک فلزات .

اگر کاشف معدن صبح آمد ٬صدا کن مرا.

ومن در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو٬بیدار خواهم شد .

و آن وقت

حکایت کن از بمب هایی که من در خواب بودم ٬و افتاد.

حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد .

بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.

در آن گیروداری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت

قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.

بگو در  بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد .

چه علمی به موسیقی مثبت باروت پی برد.

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.

و آن وقت من٬مثل ایمانی از تابش استوا گرم

تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.....

این شعر زیبا از شاعر بزرگ کشورمون سهراب سپهری بود که یکی از شعرهایی ست که من واقعا دوستش دارم متن انگلیسی شعر رو هم آماده کرده بودم که براتون بزارم که به علت بعضی مسائل! ذوق نوشتنشو ندارم ببخشید. پاینده باشید

صادق

سلام

امروز سالروز تولد نویسنده ی بزرگ کشورمون صادق هدایت بود

روحش شاد و یادش گرامی باد.

کلام امیر....

امروز  نهج والبلاغه رو باز کردم و کاملا اتفاقی این خطبه ی امام علی ع برام اومد....

پس از ستایش پروردگار٬خدا هرگز جباران دنیا را در هم نشکسته مگر پس از آنکه مهلت های لازم و نعمتهای فراوان بخشید.و هرگز استخوان شکسته ی ملتی را بازسازی نفرمود مگر پس از آزمایش ها و تحمل مشکلات مردم! در سختی هایی که با آن روبرو هستید و مشکلاتی که پشت سر گذاردید٬درس های عبرت فراوان وجود دارد. نه هر صاحب قلبی ٬خردمند است . و نه هر دارنده ی گوشی شنواست٬و نه هر دارنده ی چشمی بیناست . در شگفتم!چرا در شگفت نباشم ؟! از خطای گروه های پراکنده با دلایل مختلف که هر یک در مذهب خود دارند !نه گام بر جای گام پیامبر می نهند ٬و نه از رفتار جانشین او پیروی می کنند. نه به غیب ایمان می آورند و نه خود را از عیب بر کنار می دارند . به شبهات عمل می کنند و در گرداب شهوات غوطه ورند. نیکی در نظرشان همان است که می پندارند و زشتی همان است که منکرند. در حل مشکلات به خود پناه می برند ٬و در مبهمات تنها به رای خود تکیه می کنند٬گویا هر کدام ٬امام و راهبر خویش می باشند که به دستگیره های مطمئن و اسباب محکمی که خود باور دارند ٬چنگ می زنند.

خطبه ی ۸۸

وصیت نامه ی بودا

بودا زیر درختان سالا در کوسینگارا در آخرین سخنانش به شاگردان خود چنین گفت:

۱.از وجود خود روشنایی بسازید . به خود تکیه کنید٬به هیچ کس دیگر متکی نباشید. تعالیم مرا چراغ خود دارید.

به تن خود بنگرید٬به آلایش آن بیندیشید . چون بدانید که هم درد و هم لذت تن به یکسان مایه ی رنجتان است٬چگونه درگیر امیال آن توانید بود؟در خویشتن خود بنگرید ٬به گذرا و فانی بودن آن بیندیشید٬چگونه توانید درباره ی آن به وهم و خیال درافتید و فریفته ی غرور و خودپرستی شوید ٬چون بدانید که این همه ناچار به رنج ناگزیر می انجامد ؟ذوات هستی را در نظر آرید٬هیچ نفس باقی میان آنها توانید یافت ؟ نه آنکه همه شان ترکیبی از اجزایند که دیر یا زود از هم بپاشند و پراکنده شوند؟جهانی بودن محنت و رنج مبهوتتان نسازد ٬بلکه تعالیم مرا ٬حتی پس از مرگم دنبال کنید ٬تا از عذاب ایمن شوید. بر این کردار روید ٬تا مریدان راستین من باشید.

۲.مریدان من ٬تعالیمی را که به شما داده ام نباید هرگز از یاد ببرید ٬یا فرو گزارید.آنها را باید همیشه چون گنج پاس دارید. باید درباره شان بیندیشید٬باید آنها را بکار بندید.اگر این تعالیم را اجرا کنید پیوسته شادمان خواهید بود.

نکته ی سخن در این تعالیم ٬مهار داشتن اندیشه تان است. فکر خود را از طمع دور دارید٬تا راست رفتار و پاک اندیش و درست پیمان باشید. با همواره اندیشیدن به گذرا بودن زندگیتان آز و شهوت را حریف خواهید شد٬و خواهید توانست از همه ی بدی ها بپرهیزید.

اگر دیدید که فکرتان فریفته شده و در بند آز افتاده است ٬باید این وسوسه را مهار کنید و جلو گیرید٬فرمانروای فکر خود باشید.

باشد که اندیشه ی انسان او را یک بودا سازد. یا این که جانورش نماید. آدمی ٬گمراه از خطاکاری ٬دیو می گردد٬انسان در پرتو معرفت ٬بودا می شود. پس ٬اندیشه ی خود را مهار دارید و نگذارید از راه راست منحرف شود.

۳.باید که یکدیگر را حرمت نهید٬تعالیم مرا دنبال کنید٬و از نزاع و جدال بپرهیزید٬نباید که چون آب و روغن با یکدیگر ضد باشید ٬بلکه باید که چون آب و شیر با هم بیامیزید.

با هم مطالعه کنید ٬با هم بیاموزید ٬با هم تعالیم مرا در کار آورید . فکر و وقت خود را به تنبلی و منازعه تباه نکنید . از شکوفه های معرفت در موسم دمیدن آنها محظوظ شوید و میوه ی راه راست را بچینید.

تعالیمی را که به شما داده ام٬خود با رفتن به راه راست دریافتم.باید که شما این تعالیم را دنبال کنید و در هر مناسبت به اقتضای روح این سخنان رفتار نمایید.

اگر از این رهنمودها غافل مانید٬چنان است که هرگز بواقع مرا ندیده اید. این بدان معناست که شما از من دورید٬حتی اگر به ظاهر با من باشید ٬اما چون تعالیم مرا بپذیرید و در کار آورید ٬به من بسیار نزدیکید٬حتی اگر جایی دور باشید.

۴.مریدان من٬پایان زندگیم فرا می رسد٬جدایی ما نزدیک است.اما بر مرگم سوگوار مشوید. زندگی همواره در تغییر است. هیچ کس از زوال تن نتواند گریخت. این معنی را من اینک با مرگ خویشتن نشان می دهم٬و کالبدم چون ارابه ای چرخ در رفته متلاشی می گردد.

سوگواری بیهوده مکنید٬بلکه از واقعه ی مرگم دریابید که هیچ چیز بر دوام نیست ٬و پوچی زندگی آدمی را از آن بیاموزید . این آرزوی عبث را در دل مپرورید که آنچه تبدیل یافتنی است٬تغییر ناپذیر شود.

 دیو امیال دنیوی همواره در پی فرصت برای فریفتن فکر است.اگر یک افعی در اتاقتان لانه کرده باشد٬چون خواب آرام بخواهید باید که نخست آن جانور را بیرون اندازید.

باید که قید و بند هوای دنیوی را پاره کنید و چنان که آن افعی را می راندید این هوا ها را از خود دور سازید.باید که اندیشه ی خود را به طور مثبت حراست کنید.

۵.مریدان من ٬اینک دم واپسین عمرم فرا رسیده است٬اما از یاد مبرید که مرگ فقط زوال جسم و تن است. این تن از پدر و مادر پدید آمد و با غذا پرورده شد ٬بیماری و مرگ هم چون تولد امری ناگزیرست.

اما بودای حقیقی ٬یک تن آدمی نیست٬بودا همانا معرفت است. تن آدمی را مرگ ناگزیر باید٬اما خرد معرفت تا ابد در حقیقت دهرما و در آیین و کردار دهرما جاوید خواهد ماند.آنکه فقط تنم را ببیند٬مرا به واقع ندیده است. تنها آن کس که تعلیم مرا بپذیرد ٬براستی بصیرت دیدنم را دارد.

در چهل و پنج سال آخر زندگیم ٬هیچ چیز را در تعالیم خود فروگذار نکردم.نه سخنی پوشیده مانده است و نه معنایی نهان ٬همه چیز آشکارا و به روشنی تعلیم داده شده است. یاران عزیزم ٬این لحظه ی پایان است ٬من به نیروانا می روم. این بود وصیت من.

                                        به امید اینکه هرکدام از ما به بودای درونمان برسیم.

روزگار غریب

کاج های کهن٬

پیامبرانی ٬نه در اعصار قوم یهود٬ که در صورت سیرت ٬از ما بزرگترند !

از ما٬

مایی که عطر کارخانجات فرانسه٬

کفاف زدودن هفت روز تعفن تجریداتمان را نمی دهد!

به تضادها چشم دوختن ٬

جز سر درد عایدی نخواهد داشت!

کودکیمان را باختیم ٬کافی ست!!!!

 

 

بو کنید !

بو کنید و نترسید از تعفن مردارهای پوسیده

و نترسید از کرکس ها و کفتارها!

آن ها نان و گل سرخ و باران را درک می کنند

و در خاطرشان حتما کبوتری پریده ٬

یا نشسته است!

پی نوشت:روزگار غریبیست.....

چند روز پیشها که رفته بودم اتاق یکی از دوستانم حرف عجیبی بهم زد ... گفت تو خوابگاه پیچیده که تو تو دانشگاه دوست پسر زرتشتی داری!!!!!!!!!!!! جلل خالق کی تا حالا ما دوست پسر داشتیم و خودمون خبر نداشتیم! بهش گفتم من دوست دختر زرتشتی دارم ولی خبری که تو خوابگاه پیچیده کذبه... در ضمن چه اشکالی داره آدم دوست زرتشتی داشته باشه؟ کلا از بعضی آدما در شگفتم. امروز هم بعد از کلاس صبحم یکی از دخترا با شوق و ذوق اومد و سلام و احوال پرسی و... خلاصه چاق سلامتی ...بعد یکم که گذشت گفت یه سوال ازت بپرسم ناراحت نمیشی ؟ گفتم نه عزیزم هرچه می خواهد دل تنگت بپرس . گفت یکم سوالم عجیبه ها... گفتم طوری نیست بپرس گفت تو دانشکده پیچیده که تو مسلمون نیستی ؟ راسته! من که کلی جا خورده بودم بعد از کمی فکر گفتم... شما فکر کن که من مسلمونم. بعد با شوق بیشتری گفت نه تو رو خدا مسیحی هستی؟ هیچی نگفتم٬ زرتشتی هستی ؟ باز هیچی نگفتم !بعد گفت خواهش میکنم بگو.....!با خودم می گفتم ببین دختر خوب ! زمان اینکه ارزش آدما با دین و ایمانشون تعیین بشه گذشته . الان چیزی که اهمیت داره انسانیته این مهمه و آدما رو با این معیار می سنجن آدمی که مسلمونه ولی به راحتی دروغ میگه آدمی که مسلمونه ولی مثل آب خوردن دل میشکنه... مال یتیم و می خوره  چشمش ناپاکه ... قلبش مریضه... و روی قلبش مهر خورده گوشش کر و زبانش لال و چشمش نابیناست حقیقت در اون راهی نداره... خوبه که من چنین مسلمونی باشم؟ می خواستم بگم من مسلمون به معنایی که شما میشناسین نیستم ولی سعی میکنم از همه ی مسلمون ها مسلمون تر باشم آزارم به کسی نرسه حق مردمو رعایت می کنم ..... حق خودم هم همین طور  پس دیگه مشکل چیه؟!!! خلاصه... من خیلی تو خودم رفتم اون گفت اصرار نمیکنم نگو...  از هم جدا شدیم ... ولی اون منو با هزاران فکر و حدیث باقی گذاشت و رفت ...........

آری دوستان من همان خاکم که هستم بدون رنگ و لعاب و.... دروغ

بدرود

قلب دوم تو....

هر آدمی دو قلب دارد . قلبی که از بودن آن باخبر است و قلبی که از حضورش بی خبر ست. قلبی که از آن باخبر است همان قلبی ست که در سینه می تپد . همان که گاهی می شکند گاهی می گیرد و گاهی می سوزد گاهی سنگ می شود و سخت وسیاه و گاهی هم از دست می رود با این دل می شود دلبردگی و بی دلی را تجربه کرد دل سوختگی ودل شکستگی هم در این دل اتفاق می افتد سنگدلی و سیاه دلی هم ماجرای این دل است . با این دل است که عاشق می شویم . دعا می کنیم و گاهی با همین دل است که نفرین می کنیم و کینه می ورزیم و بد دل می شویم اما قلب دیگری هم هست قلبی که از بودنش بی خبریم این قلب در سینه جا نمی شود و به جای آنکه بتپد می وزد می بارد و می تابد . این قلب نه می شکند و نه می سوزد و نه می گیرد سیاه و سنگ هم نمی شود از دست هم نمی رود زلال است و جاری مثل رود مثل نسیم و آنقدر سبک که هیچ گاه هیچ جا نمی ماند . بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد ٬آدم همیشه از این قلبش عقب می ماند این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی ٬او دعا می کند . وقتی تو بد می گویی و بیزاری او عشق می ورزد وقتی تو می رنجی او می بخشد این قلب کار خودش را می کند . نه به احساسات کاری دارد نه به تعقلت ٬نه به آن چه می گویی و نه به آنچه می خواهی و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند به خاطر قلب دیگرشان به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند..... دنیا دیوارهای بلندی دارد و درهای بسته ایی که دورتا دور زندگی را گرفته اند . نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت نمی شود سرک کشید و آنطرفش را دید اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش میشد گاهی به آنطرف هم نگاه کرد . شاید پنجره ای هست و من من نمی بینم شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد  . با این دیوار ها چه می شود کرد ؟می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می شود اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای برداشت و کند و کند . شاید دریچه ای ٬شاید شکافی٬شاید روزنی .همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم حتی به قدر یک سر سوزن برای رد شدن نور برای عبور عطر و نسیم ٬برای..... بگذریم. گاهی ساعتها پشت این دیوار می نشینم و گوش را می چسبانم به آن . فکر می کنم اگر همه چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدنروشنایی را از آن طرف بشنوم . اما هیچ وقت همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی می کند .... دیوار دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد . به امید آنکه شاید در آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار آن طرف حیاط خانه ی خداست. و آن وقت هی در میزنم . در میزنم . در میزنم و می گویم دلم افتاده توی حیاط شما می شود دلم را پس بدهید؟کسی جوابم را نمی دهد ٬کسی در را برایم باز نمی کند . اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار . من این بازی را ادامه می دهم و آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند ٬تا دیگر دلم را پس ندهند . تا آن در را باز کنند و بگویند :بیا خودت دلت را بردار و برو ٬آن وقت من میروم و دیگر هم بر نمیگردم.... 

پ. ن۱:سلام. نمیدونم چرا دهه ی فجر امسال ول کن این شاه  خدا بیامرز که ۳۰ ساله کفنش هم حتی پوسیده شده  نیستن!!! شجرنامه های ساختگیشون رو دارن به خورد جوونای از همه جا بی خبر میدن....

پ.ن۲:دوست عزیزم محمد حسین ما في ها یه پست عالی در مورد مردها گذاشته توصیه می کنم حتما به وبلاگش مراجعه کنید و مطلبشو بخونید.

زمین نبض زمان وعده گاه دلهای آسمانی

زمین مرواریدیست بر انگشتری منظومه ی شمسی در دست کهکشان راه شیری و در پیکره ی فضا رنگین کمانی است از عناصر و جلوگاه گوهرهای نادر٬ یگانه موزه زیبایی شناسی هستی و تنها نگین فیروزه ای که از اکسید حیات و زندگی سرشار است.

دارای دو مولفه ی زمان و مکان٬ زمان فاصله بین دو مکان و مکان فاصله ی دو زمان متفاوت است تک نگاره ی الهی ست که کاملترین تقویم زمانی را در دل خویش به یادگار نهاده است. بی شک در جای جای آن دست تدبیر خداوند میان است.

یگانه هستی بخش را شاکرم که قلبم را بر وسعت تدبیر خداوند عیان است.

و قدرت تامل و تعقل را پیش کش دفترچه خیالم ساخت.

پ ن.۱ وبلاگ کمپین دفاع از زندانیان سیاسی فیلتر شده دستشون درد نکنه!

پ ن.۲دیشب شب جالبی برای منو هم اتاقیام بود تقریبا ساعت ۱۱شب بود که تصمیم گرفتیم بخوابیم !!! بله ما هم از فرط خستگی روزانه پلک رو هم گذاشتیم و خوابیدیم.... چشمانتان روز بد نبیند ساعت ۱:۳۰ بود که از بوی تند یک اوتکولون بیدار شدم دوست عزیزم اون موقع شب تصمیم میگیره که خودشو خوشبو کنه .... منم به بوی اودکولون تند حساس ... و به خاطر  سرما خوردگی نفسم بند اومده بود رفتم یه چرخی توی خوابگاه زدم و وقتی کلا خواب از سرم پرید  اومدم و به شمردن ماه و ستاره های سقف مشغول شدم راستی یه پیام بازرگانی(تقریبا ساعت ۱۱:۳۰بوده که همراه اول یه پیامک جالب برام فرستاده به این شرح:هدفمند کردن یارانه ها به نفع همه ی مردم و به ضرر بعضی ها!! فکر کنم بنده های خدا خواب زده شده بودن و پیام و اشتباهی فرستادن درستش اینه:هدفمند کردن یارانه ها به ضرر همه ی مردم و به نفع بعضی ها !!! چون هنوز هیچی نشده ملتو تو منگنه گذاشتن...  بنده دیشب از سر گرسنگی دو تا تخم مرغ خریدم فکر میکنید چند ؟ ۳۰۰ تومن یعنی دو تا تخم مرغ کوچولوی جوجه ماشینی دونه ایی ۱۵۰ تومن!!!!! ) ادامه ی داستان: بله تا ساعت ۵به همین ترتیب سپری شد تا ناگهان یک صدای جیغ جانانه بلند شد ! هم اتاقی ما خواب بد می بینه و فریاد میکشه.... ما هم سه متر پریدیم هوا و تپش قلب امانمونو برید چون از اون شب هی یخچال می لرزید گفتم انا لله و انا الیه راجعون ... زلزله شده! ولی خدا رو شکر خواب بد بوده... یه پیام بازرگانی دیگه(گاهی اوقات که مادربزرگم میگه تپش قلب گرفتم بهش میگم ای مادر جان تو اگه ۵۰ سالته و تپش قلب داری ما ۲۰ سالمونه و تپش قلب کوچکترین مشکلمونه....!) ادامه ی فیلم : ما بعد از اون تا ۹:۳۰ خوابیدیم . وقتی به دوستم گفتم که تو خواب جیغ زدی گفت خودم فهمیدم! اون شب هر چهار نفرمون بیدار بودیم .... اون دوستم که با بوی اودکولونش ما رو بی خواب کرده بود که از دل درد بیدار بوده اون دوتای دیگه هم صبحش رفته بودن کوه صفه گردی و پاهاشون به شدت درد می کرده . بازم صد رحمت به خودم که شبا وقتی خواب بد می بینم دیگه جیغ نمی کشم !!! اینا رو گفتم تا بگم دوست عزیزمون سید عباس133 یه پستی برای رفع بی خوابیام نوشته برم بخونمش بلکه فرجی بشه!!!

پ ن.۳دیشب ما شام سیب زمینی و تخم مرغ آب پز داشتیم وقتی به علیرضاعشق پروازگفتم کلی بهم خندید .منم به غیرتم یه تلنگری خورد و برای ناهار امروز چنان غذای خوشمزه ایی درست کردم که اگه بود انگشتای دستشم باهاش می خورد ... بله علیرضا خان ما اینیم دیگه!!!

عشق امروزی!!!

عشق  یه چیزی مثل کشک و دوغه....

تموم زندگی پر از دروغه...

                  هیچ کسی هیچ کسی رو دوست نداره .... دوست دارم عاشقتم شعاره

این روزا دخترا  فراری می شن....

               پسرا لیسانس تو بیکاری میشن ....

دختره تازه اول بلوغه....     دلش مثل یه ترمینال شلوغه

هرکی براش بوق میزنه هول میشه  تمام اعضای تنش شل میشه

           اول میگه سوار نشم بد میشه          بعدش میگه محل ندم رد میشه

وای میسه زل میزنه توی چشماش        میگه چشمات و در میارم از جاش !!!!!

خم میشه بند کفششو ببنده... نگاش کنه زیر زیرکی بخنده ....

خلاصه عاشق شدن آسون شده                   دلبرکا فت و فراوون شده

عشقا شده اینترنتی ایمیلی ....   مجنون نشسته چت کنه با لیلی

چت می کنن هی می گن و می خندن یه ریز برای هم خالی می بندن

با کسب رخصت از خوانندگان

میریم به قرن پنج و شیش هجری ....

                          به روزگاری که پر از جنون بود

                                                   چشمای عاشقا یه کاسه خون بود

به روزگار قیص یک لا قبا

                          اونی که اصلا نمی خوابید شبا....

فقط به فکر لیلی خودش بود

                         دیوونه بازی تنها موردش بود!!!!!!!!!!!!!

چنان خشکسالی آمد اندر دمشق ... که یاران فراموش کردند عشق

سلام دوستان

امیدوارم ایام به کامتون باشه .... شاید از نظر بعضی عزیزان مطالبی که می نویسم ثقیل باشه

و نتونن نظری در رابطه باهاش بدن خب تمام نوشته ها چیزهاییه که در درون من می گذره نمی تونم چیزی غیر از اینها بنویسم . اینکه میگم نظرات مرتبط با متن باشه منظورم اینه که هرکسی اگر حتی کوچکترین دریافتی از متنها داره برام بنویسه یا سعی کنه درموردش فکر کنه . امید من به همینه  ٬کمی اندیشه و تعقل.... اگه این طور به نظر بیاد که دوستانم استفاده ایی از مطالب نمیکنن واقعا دیگه نمی نویسم پس لطفا منو امیدوار کنید مطمئنم که این کارو می کنید.... این یه درد و دل و گله و انتقاد از عزیزانم بود امیدوارم کسی ناراحت نشه....این پست رو تقدیم می کنم به تمام کسانی که فکر می کنند عشق در وجودشون مرده. برای دونستن توضیحات بیشتر توصیه می کنم کتاب هنر عشق ورزیدن اثر اریک فروم رو بخونین... راستي از يكي از دوستانم شنيدم استقلال و پرسپوليس بازي دارن اميدوارم استقلال بازيو ببره. ولي من در كل طرفداره منچستر يونايتدم و كريستيانو لوناردو رو از بچگي دوست دارم ولي چندساليه كه فهميدم اكثرا دوستش دارن

آنکه هیچ نمیداند ٬به چیزی عشق نمی ورزد.آنکه از عهده ی هیچ کاری برنمی آید ٬هیچ نمی فهمد. آنکه هیچ نمی فهمد ٬بی ارزش است . ولی آنکه می فهمد ٬بی گمان عشق می ورزد ٬مشاهده می کند ٬می بیند.... هرچه بیشتر دانش آدمی در چیزی ذاتی باشد ٬عشق بدان بزرگتر است... هر که فکر می کند همه ی میوه ها در همان وقت می رسند که توت فرنگی٬از انگور چیزی نمی داند.    پاراسلسوس

انواع عشق

عشق برادرانه :اساسی ترین نوع عشق ٬که  زمینه ی همه ی عشق های دیگر را تشکیل می دهد ٬منظور همان احساس مسولیت٬دلسوزسی ٬احترام و شناختن همه ی انسان ها و آرزوی بهتر کردن زندگی دیگران است.این همان عشقی است که در کتاب مقدس آمده که می گوید . همسایه ات را مانند خودت دوست بدار و همچنین در سایر ادیان بخصوص اسلام تاکید زیادی بر آن شده است.

عشق مادرانه : عشق مادرانه دو حالت دارد . حالت اول قبول بدون قید و شرط زندگی کودک و احتیاجات اوست. در حالت دومش در کودک این احساس را به وجود می آورد که بگوید : خوب است که به دنیا آمده ام و در نهاد کودک نه تنها آرزوی زنده ماندن ٬بلکه عشق به زندگی را القا می کند . همین عقیده در یکی از کتابهای مقدس نیز بیان شده است. سرزمین موعود(زمین همیشه مظهر مادر است) به عنوان سرزمینی که شیر و عسل در آن جاری ست. توصیف شده است . شیر مظهر جنبه ی اول عشق ٬یعنی علاقه و قبول است و عسل مظهر شیرینی زندگی و عشق به آن و لذت زنده بودن است. اکثر مادران توانایی شیر دادن را دارند ولی تنها اقلیت محدودی می توانند عسل هم بدهند. برای اینکه مادری بتواند عسل بدهد نه تنها باید مادر خوبی باشد بلکه باید آدمی شاد و خوشبخت نیز باشد و متاسفه از این نعمت عده ی اندکی بر خوردارند.

عشق جنسی : اگر عشق باشد یک مقدمه دارد و آن اینکه من با گوهر وجودم عشق می ورزم و دیگری را در گوهر وجودی خودش می آزمایم . همه ی آدمیان از یک گوهرند ما همه اعضای یک پیکریم ٬ما همه یکی هستیم . در عشق جنسی نوعی کیفیت انحصاری وجود دارد که عشق برادرانه و مادرانه فاقد آنند. در وهله ی اول٬این عشق غالبا با احساس شدید گرفتار عشق شدن ٬یعنی فرو ریختن ناگهانی مانعی که تا آن لحظه بین دو بیگانه وجود داشته است اشتباه می شود ولی این احساس دلبستگی ناگهانی طبیعتا عمرش کوتاه است . بعد از اینکه بیگانه ای از نزدیگ شناخته می شود ٬دیگر حجابی باقی نمی ماند ٬و دیگر هیچ نوع نزدیکی ناگهانی در کار نیست تا برای رسیدن به آن کوشش شود . معشوق را به اندازه ی خودمان می شناسیم ٬یا شاید بهتر بگویم ٬او را مانند خودمان کم می شناسیم . اگر تجربه ی ما از معشوق عمق بیشتری داشت ٬اگر می توانستیم بی انتها بودن شخصیت او را درک کنیم ٬هرگز او تا این پایه شناخته شده جلوه نمی کرد و معجزه ی چیره شدن بر موانع هر روز اتفاق می افتاد. ولی برای اکثر مردم هستی خود انسان و هستی دیگران به زودی کشف می شود و پایان می پذیرد . برای آنان صمیمیت مقدمتا از طریق تماسهای جنسی بر قرار می شود . چون آنان جدایی را در درجه ی اول تنها یک جدایی جسمی می انگارند ٬وصل جسمانی به منزله ی غلبه بر جدایی ست.

عشق به خود :کالون٬عشق به خود را نوعی طاعون می دانست و فروید عشق به خود را از لحاظ روانپزشکی ٬مورد برسی قرار می دهد٬اما قضاوت اعتباری او در این باره همانند کالون است. این که می گویند عشق به خود مغایر عشق به دیگران است ٬سفسطه ای بیش نیست . اگر این فضیلت است که همسایه ام را همانند یک انسان دوست بدارم ٬این هم باید یک فضیلت باشد که خود را دوست داشته باشم چرا که من هم انسانم.ما باید خود را نیز به اندازه دیگران دوست بداریم . قبول زندگی خود ٬سعادت ٬رشد ٬و آزادی خویش ریشه هایشان در استعداد مهر ورزیدن آبیاری می شود ٬یعنی منوط هستند به دلسوزی٬احترام٬حس مسولیت و دانایی . فردی که قادر است عشق بورزد ٬و عشق ورزیش با باروری همراه است ٬خودش را نیز دوست دارد ٬کسی که فقط بتواند دیگران را دوست بدارد ٬اصلا معنی عشق را نمیداند.راستی خودخواهی و عشق به خود نه تنها یکی نیستند ٬بلکه ضد یکدیگرند.

عشق به خدا : احتیاج ما به دوست داشتن از احساس تنهایی سرچشمه می گیرد و همین احتیاج ما را وادار می کند تا با تجربه ی وصل بر اضطراب تنهایی و جدایی خود فایق آییم . عشق دینی ٬یعنی آنچه عشق به خدا نامیده می شود از نظر روانشناسی چیزی جز این نیست . زیرا که در این مورد هنوز هدف رسیدن به وصل به منظور غلبه بر جدایی ست در حقیقت عشق به خدا نیز دارای همان صفات و جنبه های مختلف عشق به انسان است. و تا حد زیادی دارای همان صورت های گوناگون . به طور کلی در تمام ادیان که پیروانشان به خدا معتقدند ٬چه آنهایی که چند خدا را می پرستیدند چه آنهایی که به خدای یگانه ایمان دارند خدا به منزله ی برترین ارزش و مطلوب ترین خیر است. عشق به خدا نمی تواند از عشق به پدر مادر جدا باشد . اگر شخص خود را از دلبستگی  دردمندانه به مادر ٬خانواده ٬و ملت جدا نسازد ٬اگر همان بستگی بچگانه نسبت به پدر یا هر قدرت دیگر پاداش و کیفر دهنده حفظ کند . هرگز نمی تواند به عشق کاملتری که عشق به خداست برسد . آنگاه دین او همان دین مراحل اولیه است ٬که در آنها خدا یا مادری حمایت کننده است و یا پدری پاداش و کیفر دهنده.

عشق امروزی:به خاطر اینکه مطلب طولانی شد خلاصه می نویسم . عشق امروزی نوعی عشق دروغین است که چندان کمیاب نیست و از آن به عنوان عشق بزرگ یاد می شود . عشق بت پرستانه است . اگر شخص به مرحله ای نرسیده باشد که احساس هویت و من بودن بکند ٬از معشوق خود بتی خواهد ساخت و او با قوای خود بیگانه شده است. ادامه ی داستان در برنامه ی بعد.

حالا تویی که فکر میکنی عشقی تو وجودت نیست ببین که منظورت کدوم عشقه!!!!